پيشنهاد رستوران/ ويزا
سال پیش مجبور بودم به خاطر یك مجموعه گفتوگو درباره غذا قرارهایی را در مجموعهای از شیكترین رستورانهای تهران ترتیب دهم. با مهمانم میرفتیم به رستوران و گفتوگو و عكاسی در آنجا انجام میشد. همهشان از این رستورانهایی بودند كه هر دو دقیقه یك بار یك نفر میآمد سراغ آدم تا ببیند چیزی كم و كسر ندارد؟ از این رستورانهایی كه گارسونش از شعاع یك متری میز دور نمیشود و برای آنكه آدم بخواهد دو كلام حرف خصوصی بزند باید او را بفرستد برایش نخودسیاه بیاورد. غذاهایشان هم اغلب مثل گارسونهایش هستند. یعنی فقط ظاهرشان خوب است. لباسشان شیك است اما خودشان بوی عرق میدهند. (ببخشید!) توی این رستورانها آدم آرزو میكند كاش تهته شهر توی یك رستوران معمولی بود. مثلاً من این اواخر كوچكترین قهوهخانه تهران را كشف كردهام. توی یك پسكوچه پایین میدان ولیعصر؛ جایی كه هیچ كس باور نمیكند. اسم هم ندارد. دوتا میز فكسنی دارد كه پشت هر كدام فقط دوتا چهارپایه پلاستیكی جا میشود. اما آبگوشتی به شما میدهد كه انگشتهایتان را تا ته میلیسید. خداییش گوشت زیادی هم ندارد اما خوشمزه است، آن هم با ترشی هفت بیجار و دوغ. مهمتر از غذا فضای حاكم بر آنجاست. یك آدم باحال كه صاحب قهوهخانه است به آدم میرسد اما نه از جنس رستورانهایی كه به خاطر كارم مجبورم به آنجا بروم. رستورانهایی كه یك احترام قلابی به آدم میگذارند تا یك انعام حسابی بگیرند. صاحب قهوهخانه مشتریاش را دوست دارد، نمیخواهد از او سوءاستفاده كند. این ماجرای دوست داشتن مشتری نكته مهمی است كه كمتر به آن توجه میكنیم. در رستوران دیگری كه باز هم جزء كشفیات تازهام است این موضوع را به خوبی میشود تجربه كرد. رستوران اخیر را به لطف یكی از دوستان در یكی از فرعیهای خیابان تخت طاووس پیدا كردهام. یك جای كوچك با چهارتا صندلی كه پاستا و اسپاگتی دارد در حد تیم ملی(البته تیم ملی اسپانیا!) دوستم كه پیش از این آنجا رفته بود گفت خدا كند از تو خوشش بیاید. پرسیدم چرا؟ گفت چون اگر از تو خوشش نیاید ممكن است بگوید غذا نداریم! من باور نكردم تا رسیدیم دم رستوران. صاحب رستوران دم در توی پیادهرو روی یك صندلی نشسته بود. یك مرد میانسال با صورتی شبیه باستر كیتون. دوستم با ترس و لرز سلام كرد و من هم جلو رفتم و سلام كردم. سنگینی نگاه جستوجوگرش مثل یك اسكنر سرتا پایم را اسكن میكرد. دوستم مرا معرفی كرد و پرسید آیا اسپاگتی دارد؟ صاحب رستوران كمی سكوت كرد و گفت یك چیزهایی پیدا میشه و اشاره كرد كه برویم تو. خدای من، او از من خوشش آمده بود. درست حس گرفتن ویزای شینگن دوساله را داشت!
آن صورت سنگی دنبال ما آمد و سفارش گرفت. رستوران فقط یك پیشخوان بود با چهارتا صندلی پایه بلند. مرد غذایمان را آماده كرد و روبهرویمان نشست و چشم دوخت به افق. و ما گاهی هیجانزده از خوشمزگی غذایش تعریف میكردیم و او تنها سری برایمان تكان میداد. غذای من نصفهكاره ماند و من سیر شدم. مرد با دلخوری پرسید مگر دوست نداشتی؟ گفتم چرا خیلی خوشمزه بود من سیر شدم و او گفت پس بقیهاش را باید ببری و روی این كلمه ببری چنان تاكید كرد كه من انتخاب دیگری نداشتم. مرد بشقاب مرا برداشت و آن را توی یك ظرف یك بار مصرف ریخت و این جابهجایی را چنان عاشقانه انجام داد كه با خودم عهد كردم هفتهای یك بار به آنجا سری بزنم. مشكلی هم نیست ویزای ورود به رستوران را گرفتهام.
منصور ضابطیان (روزنامه شرق) - 6 مرداد 1389